-
متن ادبی
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 15:50
موژان دیگر آرزویت نمیکنم ... شادی پـای آمــدنت نباشد ... موژان دیگر آرزویت نمیکنم این حق من بود که صبح به صبح دوستداشتنات بپیچد لابهلای موهایم و من خوشبختترین زن دنیا باشم هرگاه که چشم باز میکنم ... اما حقات را که از دست بدهی دیگر آرزو و خیال کمکی نمیکنند تو میمانی و شعرهایی که هیچکس هیچگاه برای تو نگفته...
-
ترجمه
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 15:12
WIND ON THE ISLAND :The wind is a horse hear how he runs through the sea, through the sky He wants to take me : Listen how he roves the world .to take me far away Hide me in your arms ,just for this night while the rain breaks against sea and earth .its innumerable mouth ,With your brow on my brow ,with your mouth on...
-
داستان کوتاه
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 14:38
داستان کوتاه شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد از این بالاتر دیگر نمی توان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخ پوست ها و دشت های بایر و برق های ابدی و شهرهای مرده و عقاب ها. پایین تر، در دره های گرمسیری، جویندگان طلا و پروانه های عظیم جثه می پلکند.«شوننبام» در طی آن دو سالی که در اردوگاه «نورنبرگ» آلمان...
-
متن و داستان
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 14:03
رازهای نویسندگی قدرت مشاهده ی خودتان رااز دنیای دوروبر، تقویت کنید. یاد بگیرید درست ببینید و چیزهایی را ببنید که دیگران نمی بیند ضمناً این را هم بدانید که برای نویسنده شدن هیچ گاه دیر نیست دیان دی نویسنده رمان «قطار مرگ به طرف بوستون» چیزی را بنویسید که خودتان دوست دارید بخوانیدش. بعد هم واقع گرا باشید؛ نویسندگی تجارت...
-
محمدحسین ملکیان( فراز)
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 13:08
بین ما تا همیشه فاصله بود از تو تا من هزارها فرسنگ جاده ها کور ، راه ها بن بست، این طرف سنگ آنطرف تر سنگ از همان روز اول ِ خلقت قسمت شیشه ها شکستن بود قسمت سنگ ها شکاندن بود، آه... نفرین شیشه ها بر سنگ گوش این شهر از زبان تو بود اسم من را گذاشت دیوانه از همان روز طفل ها هریک مشتشان چوب و مشت دیگر سنگ یاد دریا بخیر،...
-
میثم خورانی
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 12:36
دستهایتان را بیاورید اینجاهرروز اتشی برای گرم شدنتان روشن است بلوط ها را قطع کنید ریشه هایشان را در بیاورید گر می گیرد این اتش با جیغ هایی که از شادی نیست می سوزد می سوزیم امارها بالا می روند اما هیچ دستی یک قطره اب براین اتش نمی ریزد خدای سرزمین پارسی آناهیتا ها دراتش کینه می سوزند ومَردهای شهر ستون ستون فرومیریزند...