به هم رسیدنمان
از راه همین پیچک هایی بود
که از سوی دیوار های دلم
تصویری از
نیاز من بود و
ناز تو ...
به هم نرسیدنمان هم
از همین بوته های تمشکی بود
که روز به روز
بعد روز های آشنایی مان
گر گرفتند و بالیدند بین مان
آن قدر
که دستی تکان ندادی
آن قدر
که دستی تکان ندادم
و بوته ها شکوفه کردند و
تمشک ها روییدند....
کاش که می دانستیم
از تمام امانت ها
تنها
لکه های خاطره ای می ماند
که گاهی
مثل این تمشک
فقط دست ها
را سیاه می کند
سلام
خیلی عالی بود
مرسی
پیروز باشی
یا حق
سلام
مخلصیم شاعر...