ماهنامه اتاقک

ترانه و موسیقی

ماهنامه اتاقک

ترانه و موسیقی

داستان

تو ای مرگ نیا زندگی ما را کشت


آرام و بی صدا نشسته بود.زل زده بود به دیوار و خاطراتش را مرور می کرد.امشب

 

خیلی چیز ها یادش می آمد.حتی وقایعی که سالها پیش روی داده بود.یک لحظه

 

به یاد آن سیزده به در فراموش نشدنی چهار سال پیش می افتاد؛لبخندی گوشه ی

 

لبش نقش می بست و لحظه ای بعد خاطره ی تلخ فوت مادرش را به یاد می

 

آورد؛گوشه ی چشمش خیس می شد

 

...

تو ای مرگ نیا زندگی ما را کشت


آرام و بی صدا نشسته بود.زل زده بود به دیوار و خاطراتش را مرور می کرد.امشب

 

خیلی چیز ها یادش می آمد.حتی وقایعی که سالها پیش روی داده بود.یک لحظه

 

به یاد آن سیزده به در فراموش نشدنی چهار سال پیش می افتاد؛لبخندی گوشه ی

 

لبش نقش می بست و لحظه ای بعد خاطره ی تلخ فوت مادرش را به یاد می

 

آورد؛گوشه ی چشمش خیس می شد

 

هجومی از یادواره های تلخ گذشته تمام وجودش را در می نوردید.هرچه جلو تر می

 

آمد از حجم خاطرات خوش کاسته می شد.هر چه سعی کرد،آخرین اتفاق شیرین

 

یک ساله گذشته را به یاد آورد به جایی نرسید.سر دردش تشدید شده بود و در

 

تصمیمش مصمم تر.بلند شد و رفت صدای ضبط را زیادتر کرد.عجب غمناک است این

 

صدای خش دار چاووشی و امشب چه غمناک تر می خواند

 

اول خیلی سریع چرخی در خانه زد و همه ی چراغ ها را خاموش کرد،غیر از مهتابی

 

هال.عکس دخترش را از روی دیوار برداشت.روبان مشکی ای که سمت بالای قاب

 

به وسیله ی آن پوشانده شده بود را محکم تر کرد.خدایا امشب حتی این عکس هم

 

زیبا تر است.آرام گریست هم برای دخترش و هم برای خاطرات پوسیده اش.عکس

 

را بوسید و سر جایش گذاشت

 

آرام آرام به سمت قتلگاه خود ساخته ی خویش حرکت کرد.همه چیز را آماده کرده

 

بود.نشست و برای بار آخر نامه ی وصیت گونه ی خود را نگاه کرد.تنها برق تیغ ِ

 

تیز،چشمانش را می آزرد.به دیوار تکیه داد و با انگشتانِ دست راست رگهای مچ

 

دست چپش را لمس کرد و یادش آمد که سالها پیش چقدر از خون دادن می

 

ترسید.تیغ را برداشت.دستش می لرزید.صدای خش دار به اوج غم رسیده بود.لبه

 

ی برٌان تیغ،رگ هایش را بوسید.به خوبی تشنگی تیغ را احساس می کرد.فقط یک

 

اشاره...فقط یک اشاره ی کوچک کافی بود تا تنها سیم اتصال او به زندگی

 

غمبارش،پاره شود.فکش به شدت می لرزید.سایه سنگین مرگ تمام بدنش را

 

منجمد کرده بود.چشم هایش را محکم بسته بود و زیر لب با لکنت فراوان تکرار می

 

کرد:بزن لعنتی....بزنش....بزن

 

همه چیز آماده بود.تنها هیبت مردد کننده ی ترس؛مانع از لغزش تیغ بود.فشار

 

عصبی بی اندازه ای را تحمل می کرد.فقط به اندازه ی چند سانت حرکت تیغ،بر

 

روی رگهایش تا مرگ فاصله داشت.لحظه ای از حرکت ایستاد و به دیوار زل زد.تیغ را

 

از روی دستش برداشت.بغض همیشه ترک خورده اش شکست.صدای شیونش با


موزیک پایانی ِ آهنگ مورد علاقه اش پیوند خورد و با لحنی عجیب فریاد کشید



<<و تو ای مرگ نیا زندگی ما را کشت >>

 


رضــا



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد