ماهنامه اتاقک

ترانه و موسیقی

ماهنامه اتاقک

ترانه و موسیقی

داستان

هرچه نزدیک تر می شدم ، حالم خراب تر می شد! قلبم شده بود یک گلوله ی


آتش، نبض گوشها و شقیقه هایم می زد و حس میکردم صورتم سرخ شده...


سر خیابان از ماشین پیاده شدم! سعی کردم نفس عمیقی بکشم و قدری به


خودم مسلط شوم اما ... همین که ماهی نیمه جان نگاهم افتاد روی خاک خیابان... نفس،


مثل تیغ ماهی گیر کرد در گلویم که نه بالا می رفت و نه پائین!



...

حاج عمو



هرچه نزدیک تر می شدم ، حالم خراب تر می شد! قلبم شده بود یک گلوله ی


آتش، نبض گوشها و شقیقه هایم می زد و حس میکردم صورتم سرخ شده...


سر خیابان از ماشین پیاده شدم! سعی کردم نفس عمیقی بکشم و قدری به


خودم مسلط شوم اما ... همین که ماهی نیمه جان نگاهم افتاد روی خاک خیابان... نفس،


مثل تیغ ماهی گیر کرد در گلویم که نه بالا می رفت و نه پائین!


هر قدم که پیش می رفتم، کوچک تر می شدم انگار! کوتاه تر می شدم... و دست


آخر ، شدم پسر بچه ی کوچکی که دارد وسط خیابان این پا و آن پا می کند و از شرم


دست گلی که به آب داده روی رفتن به خانه را ندارد! خانه ی پدری... خانه ی کودکی...


نمای خانه مان کهنه شده بود! انگار آجرها روی هم فشار آورده بودند! مثل پیرمردی


که دندانهایش را کشیده باشد و صورتش کوچک و پر چروک شده!


دستی روی شانه ام خورد! و صدایی که با همه ی خوشحال های دنیا گفت:


" امید جان!"


لازم نبود برگردم و به صورتش نگاه کنم تا بشناسمش! مگر چندتا دست در این دنیا


بود که با وجود آن همه پینه و ضمختی ، آنقدر نوازشگر و مهربان باشد؟ مگر چندتا


صدا در این دنیا بود که هر وقت نامم را صدا میکرد، مرا در رودروایستی اسمم میگذاشت؟!


زیر لب گفتم: " حاج عمو سلام! " و برگشتم.


پیر شده بود! مثل خانه مان! مثل محله مان! مثل خاطره هایمان! اشک از چشمش


چکید و افتاد روی آن همه


خط و خطوط یادگاری که روی صفحه ی صورتش جا خوش کرده بودند!


-          آمدی بالاخره عمو جان! ماشا الله...

 

-          حاج عمو چطور من رو شناختی اینقدر سریع؟!


-     پیر شدم امید جان! اما جوانی ام با پدرت گذشته! پدرت که حالا تو


شدی عین سیبی که با اون خدابیامرز از وسط نصف کرده باشن! خدا رحمت کنه پدر و مادرت رو!


پدرم؟! مادرم؟! انگار زمین زیر پایم لرزید! درب خانه مان باز شد! جمعیتی لا اله الا


الله گویان پدرم را از خانه بیرون آوردند! آن جوان بیست و چند ساله ی زیر تابوت من بودم و


آن طرف حاج عمو بود که با نگاههای محکمش قـیّـم زده بود به کمر شکسته ام... و مادرم که


پشت سر جمعیت ضجه کنان می آمد... مادرم


که به رسم مرغ عشق ها به فاصله ی کوتاهی دوباره ما را انداخت به روز سیاه


گریه و وداع! بعد از آن...


درب خانه ی ما بسته شد و فقط صدای پای معرفت همین حاج عمو بود که عصرها


خواب سنگین خانه را به هم میزد و یادش نرفته بود درختهای حیاط ما هنوز زنده اند و


تشنه می شوند! ...


حاج عمو از ئقتی یادم می آید هم حاجی بود هم عمو! همه او را به همین نام میشناختند.


یک دکان کوچک داشت سر همین خیابان. پیر محل بود حتی وقتی پیر نبود! سنگ صبور بود...


پیرمرد خندید و گفت: " تلخت کردم عمو جان! شرمنده! خب چه خوب شد اومدی!


می دونستم میای!این جماعت ما رو غریب گیر آوردن! هِـی میگن این خونه ها توی طرحه !


باید خراب شه! طرح چیه؟ اتوبان کدومه عمو جان؟! همش میگن بهتون پول میدیم!


مگه همه چی رو میشه به عوض پول داد؟! بهشون گفتم ما


خودمون یه آقا مهندس داریم.درسته که الان بالا شهر نشین شده اما رگ و پِـِیِ


اش مال همین محله! درس مهندسی خونده! نقشه پَـقـشه حالیشه! حالا میاد یه طرح دیگه


میده. مگه میذاره خونه ی ما و باباش رو خراب کنن؟! "


خراب کنند؟! مهندس؟!... همه چیز از حرکت ایستاد... و من یادم آمد با چه کسانی


و برای چه کاری رفته ام آنجا! یادم آمد آدم هایی که همراه من آمده اند الان متر به دست و


نقشه زیر بغل افتاده اند به جان محله و دارند


به اتوبانی که درست از زیر پای ما رد می شود ، خوش آمد میگویند!


یکی از بچه های گروه جلو آمد. به من اشاره ای کرد و به حاج عمو گفت: " پدر جان


ایشون مهندس ناظر پروژه هستن ! حالا شما اسم آشناتون رو بگین شتید آقای


مهندس بشناسن... اما من قبلا هم براتون توضیح


دادم، چاره ای نیست! ما تا اول هفته ی آینده کارمون رو شروع میکنیم! "


و من... خوب فهمیدم خانه هایی که یک عمر مأمن و پناهگاه آدمهایی بوده اند،


روز تخریبشان چه احساسی دارند... وقتی زیر تیشه ی نگاه حاج عمو ویران شدم...



پیمانه جمشیدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد